سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت را لباس زیرین و آرامش را بالاپوش خود قرار ده که این دو زیور نیکان اند . [امام علی علیه السلام]
بستنی کبریتی
 
من بهترینم پارت3

واز بسس این دختره سرو صدا کرد خواب از چشام پرید(عزیزم؟جفتک نزد به خوابت عایاااا؟؟؟)بلند شدم و در اتاقمو باز کردم خب خونه ی مااااااا؟اممممم پولدار نیستیم متوسطم نیستیم دستمون تو جیبمون میره(دستتون تو کلاهتون نمیره؟:-)  ) یه خونه ی کوشوولو اما خوجل نه خدایی خونمون دلنشین بود سه اتاق کوچولو یه اتاق پذیرایی wc و حموم روبه رو اتاق منه شانسه ماداریم (یه بار یه مهمون داشتیم زن بودی رفته بود دستشویی منم تو اتاقم بودم و داشتم مرتب میکردم یهویی خانومه خطا رفت حالا مگه من میتونم خودمو نگه دارم وااای وای وای بالاخره خودمو ازاد کردمو زدم زیر خنده خانمه اومد بیرون اااااب شد رفت تو زمین منم از اتاقم اومدم بیرون رفتم کنار هارا نشستم براش تعریف کردم که بیچاره از خنده سرخ شده بود مامانم از اون طرف چشم غره میرفت اخه تو که نمیدونی غضیه چیه چرا چشم غره میری؟کلا خیلی از این اتفاقا برام افتاد یکیشم مامان خودم بود ;-)   ) 

اتاق من به خواسته ی خودم دکراسیونش قرمز و مشکیه با چیزهای ارزون اما خعلی خوشگلن بعضی وسیله هامو اصن دست نمیکنم :-) (رنگهای مورد علاقه ی من صورتی قرمز بنفش)دکاراسیون اتاق خواهرم صورتی و کرمیه دخترووونه خب خعلی درباره خونمون حرفیدم برویم به سووووی هارا وروجک...اوه اوه رفتم طرف ظبط صدا  و یکم کم ترش کردم و رو به هارا گفتم:هارا بابا کوشش؟

هارا:رفته

_کجا؟؟؟

_خونه عمو

_اوا خو ماهم بریم دیگه

هارا:باباهم گفته میگم بیا یه کم برقصیم قر تو کمرمون بریزه بعدددد بریم

_cool!

هارا:ایول خواهر همیشه پایه ی من البته اینکه چیزی نبود

_هارا؟منظووور

هارا:هیچی

ولش کنم بهتره اهنگ گذاشتیم خارجی از این هیجانی ها،صدا رو یه خورده زیاد کردیم و تیشرتمو به باسنم بستم و حالاااا قرش بیااا آآاااا نه بابا خواهری ما هم قشنگ میرقصه ها بعد از کلی رقص خواهرم خسته شد نشست من ادامه دادم هارا رو به روم نشست همینجور عین بز نیگام میکرد (منم که خجالتییییی نصبت به خواهر شوخیدم:-)   ) راستی هارا ابجی کوچیکمه 19 سالشه من 23 سالمه خیلی باهم راحتیم درباره همه چیز باهم صحبت میکنیم راستش پدرمون قبلنا پلیس بود و بعد پلیسا رو گول زد و رفت توی گروه ادم بدا و جاسوسی میکرد براشون تازه ادمم کشته بود من اونموقع کوچیک بودم هارا هنوز کوچیکتر وقتی فهمیدیم هممون ضربه خوردیم پلیسا اون و اعدام کردن..... با اینکه پدرم مرد زیاد ناراحت نشدم اما خیلی افسرده شده بودم بالاخره اون باید یه جوری میمرد از پدرم بدم اومده بود یه مدت که افسرده بودم با هارا حرف نمیزدم حال مادرم که بدتر هارا مریض شده بود بالاخره به کمک عمم رفتیم روانشناس و خوب شدیم الان ما یه پا دیوونه شدیم که نگووو

با دخترعمم که همسنیم خیلییی خوبم دختر عموم که خیلی شفته دختر باحالیه یه پسرعمو دارم یه پا جیگره اما شیطونه دیگه چیکار کنیم حالا ولش

رقص و ول کردم و به هارا گفتم:هااا؟چیه عین بز نیگا میکنی؟

هارا:میگمااا عجب هیکلی داری هاااا؟

_خفه باز تو منفی گرا شدی بی ادب پاشو 

داشتم میرفتم سمت حموم که هارا اومد جلو حموم و گفت اول خواهر کوچیکتر،چون حوصله نداشتم گفتم خب برو اما سریع تر بیا 

هارا:باوشه عین خودت میام

_باوشه

هارا رفت تو حموم و گفت:ابجی یه جن دست لباس بیار واسم

_خودت زحمت میکشی میاری

هارا:اخه الان لخت شدم

_ب من چ


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مصی و رکی 94/5/3:: 10:20 عصر     |     () نظر